yaranemehr

Tuesday, May 06, 2008

بميريد

بميريد بميريد در اين عشق بمبريد
در اين عشق چو مرديد همه روح پذيريد

بميريد بميريد و زين مرگ نترسيد
وزين خاك برآييد سموات بگيريد

بميريد بميريد و زين نفس ببريرد
كه اين نفس چو بند است و شما همچو اسيريد

يكي تيشه بگيريد پي حفره زندان
چو زندان بشكستيد همه شاه و اميريد

بميريد بميريد وزين ابر برآييد
چو زين ابر برآييد همه بدر منيريد

بميريد بميريد به پيش شه زيبا
بر شاه چو مرديد همه شاه شهيريد*

Sunday, October 07, 2007

و خداوند انسان را آفريد

حاشا و لله فرض است و جسارت نباشد فقط فرض است
...
و هستي-هستم بدون هيچ . اراده مي فرمايم نورمتجلي ميشوم – نور – خوب حالا چكنم نور عالم ولي حسي ندارم چكار كنم حس را ياد بگيرم ؟ جامد را بيافرينم –اوهوم اين خوب است جامد آفريده شو! كرات و سيارات را از خودم آفريدم و .... تاثير آنها بر همديگر – موجودي بيافرينم كه در ميان اين تاثيرات حيات پيدا كنه و هدف نهايي من از خلقت باشه –اينم جايي كه حيات وتفكر و اختيار توي اون شروع بشه ورشد كنه و به كمال برسه - حيات روي كره زمين .
حالا بهتره زندگي ببخشم و در نهايت عقل و عشق را معنا ببخشم ... يكدفعه كه نمي شه – يواش يواش و تك سلولي و ماهي وحيات تو خشكي و جانور گنده و ... و ... بذار اين حيوانهايي كه ساختم برن جلو به جايي كه بتونن شكلي پيدا كنن كه با اون همه كار بتونن بكنن و توي كاراشون همه چيز باشه و... هزاران سال و... مهم نيست چند هزار هزار سال طول بكشه براي من خدا اينقدري نيست- ميگم يك و دو و سه و چهار و پنج و شش و هفتم كه شد- تمام. همه را ساختم!- ... و ساختم .... و ساختم.... آهان اينم اونه كه مي خام – آدم اينم آدم- چي كم داره ؟؟ حس؟ آهان حس... اينو ميگذارم توي اين آدم مي فرستمش روي زمين– حسش مال منه اصلا خود منم –توي اونه كه من, من ميشم عجب خلقتي كردم ... و... و .... حالا بگذار بهش ياد بدم چيكار كنه – اونو به حال خودش بگذارم همه كار ميكنه اولش چند تايي بودن ولي دارن زياد مي شن نمي تونن هر كاري كه مي خان بكنن , بايد نظمو يادشون بدم يايد يادشون بدم احترام و تواضع يعني چي بايد ياد بگيرن همديگه را چه جوري قبول داشته باشن و از اون گذشته منم بايد خودمو با حس اين آدم بفهمم از بدويتش شروع مي شه تا تمدنش بهش آداب زندگيو ياد مي دم و اسمشو مذهب مي ذارم و توي اين مدت خودشم به خو دش واگذار مي كنم – ببينم چه كار مي كنه بعد جامدشو به جامد ميسپارم و خودمو كه توي اون بود رها و آزاد مي كنم تا خودم خودمو ببينم – اسمشو ميگذارم مرگ – مرگشون آگاهي منه – اوني كه از همه به من نزديكتره – اون آدم همونيه كه من مي خام –اسمشو ميگذارم امام. عجب خوشم مياد از اين امام – اين يكي مال منه مال خود خود من حسش برام خيلي قشنگه همه ادمارو براي اين به زمين ميارم تا مثل همين امام بشن يا نزديك يا نزديك يا نزديك به اون چون از حس اين يكي خيلي خوشم مياد گرچه همه حس همشون همه چيزو براي من تصوير مي كنه ولي حس اين امام حسيه كه من مي خام خوب بايدم اينطور باشه خودم اين حسو بيشتر از همه دوست داشتم و البته كه خودم حسشو ساختم و همين يكنفرو نزديك به خودم توي همه زمانها و همه آدمها ميگذارم تا هسته آفرينش باشه و همه و همه و همه اوناي ديگه به اون نزديك بشن تا .... بهر حال من همه حسهاي همه را مي خام براي همين به آدمها اختيار دادم تا بيشتر ياد بگيرن و بيشتر حس كنن ولي خودمونيم حس اون امام از همه قشنگتره – آخه من خدا چطوري ببينم كه چيم ؟؟ پس خوبه اونو توي آدمهام ببينم وحقيقتشو توي امام كه حسش از همه قشنگتره

Wednesday, September 13, 2006

مستي

می و ميخانه مست و ميکشان مست
زمين مست و زمان مست آسمان مست
نسيم از حلقه ی زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ وباغبان مست
تا زدم يک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی ز دستت
شد زمين مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه ی چنگ و عود منی
نغمه ی خفته در تار و پود منی
تو باده ی جام و سبوی منی
مايه ی هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم نه می پرستم
به هر دو جهان مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو ديدم
ز ساغر عشقت دو جرعه چشيدم
شد زمين مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
با غ مست و باغبان مست

Tuesday, September 12, 2006

انبوه سبز




















Friday, July 14, 2006

حديث قدسي

مَن طَلَبَني وَجَدَني
وَمَن وَجَدَني عَرَفَني
وَمَن عَرَفَني اَحَبَّني
وَمَن اَحَبَّني عَشَقَني
وَمَن عَشَقَني عَشَقْتُهُ
وَمَن عَشَقْتُهُ قَتَلتُهُ
وَمَن قَتَلته فَعَلَيَّ ديته
ومن علي ديته فانا ديته
*******
هركه مرا بخواهد مي جويدم
و هركه مرا يافت مي شناسدم
وهركه مرا شناخت دوستم مي دارد
و هر كه دوستم داشت عاشقم مي شود
و هركه عاشقم شود عاشقش مي شوم
و هر كه را من عاشقش شوم مي كشم
و هركه را من بكشم خونبهايش بر من است
و هر كه خونبهايش بر من باشد
پس من خود خونبهاي او هستم

عاشقي

هر كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند

Wednesday, June 28, 2006

به ياد دکتر پرويز ناتل خانلری

عقاب

گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ايام شباب


ديد كش دور به انجام رسيد
آفتابش به لب بام رسيد


بايد از هستي دل بر گيرد
ره سوي كشور ديگر گيرد


خواست تا چاره ي نا چار كند
دارويي جويد و در كار كند


صبحگاهي ز پي چاره ي كار
گشت برباد سبك سير سوار


گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت


وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
شد پي بره ي نوزاد دوان


كبك ، در دامن خار ي آويخت
مار پيچيد و به سوراخ گريخت


آهو استاد و نگه كرد و رميد
دشت را خط غباري بكشيد


ليك صياد سر ديگر داشت
صيد را فارغ و آزاد گذاشت


چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
زنده را فارغ و آزاد گذاشت


صيد هر روزه به چنگ آمد زود
مگر آن روز كه صياد نبود


آشيان داشت بر آن دامن دشت
زاغكي زشت و بد اندام و پلشت


سنگ ها از كف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده


سا ل ها زيسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار


بر سر شاخ ورا ديد عقاب
ز آسمان سوي زمين شد به شتاب


گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
با تو امروز مرا كار افتاد


مشكلي دارم اگر بگشايي
بكنم آن چه تو مي فرمايي ››


گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
تا كه هستيم هوا خواه تو ييم


بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟


دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››


اين همه گفت ولي با دل خويش
گفت و گويي دگر آورد به پيش


كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
از نياز است چنين زار و زبون


ليك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود


دوستي را چو نباشد بنياد
حزم را بايد از دست نداد


در دل خويش چو اين راي گزيد
پر زد و دور ترك جاي گزيد


زار و افسرده چنين گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب


راست است اين كه مرا تيز پر است
ليك پرواز زمان تيز تر است


من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ايام از من بگذشت


گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
مرگ مي آيد و تدبيري نيست


من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟


تو بدين قامت و بال ناساز
به چه فن يافته اي عمر دراز ؟


پدرم نيز به تو دست نيافت
تا به منزلگه جاويد شتافت

ليك هنگام دم باز پسين
چون تو بر شاخ شدي جايگزين


از سر حسرت بامن فرمود
كاين همان زاغ پليد است كه بود


عمر من نيز به يغما رفته است
يك گل از صد گل تو نشكفته است


چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››


زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
عهد كن تا سخنم بپذيري


عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست


ز آسمان هيچ نياييد فرود
آخر از اين همه پرواز چه سود ؟


پدر من كه پس از سيصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند


بارها گفت كه برچرخ اثير
بادها راست فراوان تاثير


بادها كز زبر خاك و زند
تن و جان را نرسانند گزند


هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
باد را بيش گزندست و ضرر


تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آيت مرگ بود ، پيك هلاك


ما از آن ، سال بسي يافته ايم
كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم


زاغ را ميل كند دل به نشيب
عمر بسيارش ار گشته نصيب


ديگر اين خاصيت مردار است
عمر مردار خوران بسيار است


گند و مردار بهين درمان ست
چاره ي رنج تو زان آسان ست


خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
طعمه ي خويش بر افلاك مجوي


ناودان ، جايگهي سخت نكوست
به از آن كنج حياط و لب جوست


من كه صد نكته ي نيكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم


خانه ، اندر پس باغي دارم
وندر آن گوشه سراغي دارم


خوان گسترده الواني هست
خوردني هاي فراواني هست ››

آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
گندزاري بود اندر پس باغ


بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور


نفرتش گشته بلاي دل و جان
سوزش و كوري دو ديده از آن


آن دو همراه رسيدند از راه
زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه


گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
لايق محضر اين مهمان ست

مي كنم شكر كه درويش نيم
خجل از ما حضر خويش نيم ››


گفت و بشنود و بخورد از آن گند
تا بياموزد از او مهمان پند

عمر در اوج فلك بر ده به سر
دم زده در نفس باد سحر

ابر را ديده به زير پر خويش
حيوان را همه فرمانبر خويش


بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر

سينه ي كبك و تذرو و تيهو
تازه و گرم شده طعمه ي او


اينك افتاده بر اين لاشه و گند
بايد از زاغ بياموزد پند

بوي گندش دل و جان تافته بود
حال بيماري دق يافته بود


دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش

يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پيروزي و زيبايي و مهر


فر و آزادي و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست

ديده بگشود به هر سو نگريست
ديد گردش اثري زين ها نيست


آن چه بود از همه سو خواري بود
وحشت و نفرب و بيزاري بود

بال بر هم زد و بر جست ا زجا
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا


سال ها باش و بدين عيش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهماني
گند و مردار تو را ارزاني


گر در اوج فلكم بايد مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را ديده بر او مانده شگفت


سوي بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد


لحظه يي چند بر اين لوح كبود
نقطه یی بود و سپس هيچ نبود

Saturday, June 24, 2006

نتيجه

دوستا ن پست قبليم را چند با ر خواندم و به اين نتيجه رسيدم كه من نيز رياكارم وقتي به خود نگريستم , براستي نگريستم چنان هرم ناباورانه اي از لهيب ريا ديدم كه ترسيدم از هيبت هيولاي وجودم ترسيدم
درمقامي نازل با همه حيوانيت غالب دم از انسانيت و انساندوستي مي زنم . تنگ نظر, خودخواه وحريصم وداعيه معرفت دارم از هنر و ادبيات بي بهره ام و خود را هنرمند و اديب مي دانم از بي حاصلي به ورطه اوهام افتاده ام و خود را واقع بين و حقيقت جو معرفي ميكنم و بدي ها , بدي ها, بدي ها و ديگر خصائل ناپسندي كه توان بيانشان نيست گر چه تصور ميكنم تا همين جاي مطلب نيز مصداق بارز رياكاري من باشد و توانسته باشم بخوبي معترف به آنچيزي باشم كه عمري متظاهر بدان بودم
باقي بقاي دوستان

از همه شما بخاطر حضور گرم و صميمي تان نهايت تشكر را دارم

Thursday, June 15, 2006

غلام همت دردي كشان يكرنگم

دوستان امروز خشمي مرا فرا گرفته , كه بسختي مي توان به فراموشي سپرد حسي كور بي معنا و قوي از رياكاري جامعه . در هر گوشه وزاويه كه مي چرخم بوي ريا ئي مي شنوم كه شامه حقيقت را مي آزارد
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
حجاب ريا را بدريم و كلام حقيقت را بي محا با به حرمت بشريت فرياد بزنيم
روا نيست پشت آيين پنهان شدن و عيساي حقيقت به صليب كينه و غرور و نفرت كشيدن
بخواهيم كلام مودت در ميانمان جاري شود و خود را در سكوت كور دلانه دخمه هاي تزوير پنهان نسازيم
آزاده باشيم و راعي آيين مهر و مهر ورزي كه آزادگي شرط بقاي مهر است در ديار آزادگان عاشق با پيشينه هزاره هاي عظمت و فرهنگ با شكوه پارسي


Tuesday, June 13, 2006

با تشكر از نظر هاي دوستان

يكي از دوستان در ارتباط با پستي كه قبل از اين داشتم به من گفت تو شيعه اي پس چرا به روح پس از مرگ فكر نكردي ؟ براستي كه اين سوال را مي توانيم از خودمان داشته باشيم
چندي پيش پدرم به خاك سپرده شد 85 سال داشت با سالها زندگي پر از ماجرا او تاريخچه ايران معاصر بود متولد 1300 شمسي قمري و جوان دوران مد رنيست زمانه خود , شهريور 1320 كه ايران مورد اشغال غير رسمي دول متفقين قرار گرفت پدرم 20 سال داشت ودر دوران پهلوي دوم جواني برومند بود ايشان از نو گرائي به هيچ عنوان كم نگذاشته بود , نوگرائي آنزمان با همه جلوه هاي غربي كه به عنوان مدرنيسم بر ما فرود آمده بود. ايشان تمام دوران جواني و حتي سنين جا افتادگي را در اوج خوش گذراني طي كرده بود و با گذر ايام پير شد و بسيار پير و بالاخره شبي از شبهاي معمول روز گار جان به جان آفرين تسليم كرد وفرداي ان روز سپرده شد به خاك . زماني كه ايشان را در قبر مي گذاشتند به اين سير تاريخي فكر مي كردم كه كجاي اين دوران پدرم به روح پس از مرگ خود مي انديشيد ؟ آيا هيچكدام از ما به اين مفهوم انديشيده ايم ؟ ما همه اينطوريم , مي آييم و مي ميريم و اين وسط به چه مي انديشيم مگر به بقايمان ؟ به راستي براي زنده هاي اين عالم تفكر مرگ ماهيتي مطرح دارد ؟ لطفا به من جواب بدهيد و نظر خود را بفر ماييد شايد تعقلي چند در اين باره چندان هم خالي ازلطف نبا شد , پير يا جوان همه مان روزي در اين موقعيت قرار خواهيم گرفت كه خاك مردگي بر سرمان بپاشند
با تشكر از نظر هاي دوستان

Wednesday, June 07, 2006

نظري به خلقت

روح چگونه با جسم عجين گشته است ؟ به نظر اين سراپا تقصير, مثال روح , آب است و همانگونه كه آب در هر قالبي جاي مي گيرد , روح نيز چنين باشد چگونه مقدورمان است آب را از بدنمان جدا كنيم و زنده باشيم آبي كه در همه بدن ما وجود دارد و در واقع حيات بخش بدن است گو آنكه همه چيز عالم باور نكردني است و ما براحتي مي پذيريم و چنانچه پذيرا باشيم پذيرش روح نيز قابل قبول خواهد بود . و از آنجائي كه كه هيچ خلقتي توسط رب العالمين در آن و لحظه صورت نپذيرفته است و تكامل و تحول از خاك تا افلاك و در همه چيز عالم مستتر است ,هر آنچه در روي زمين شكل گرفته است خارج از اين دور و تسلسل نيست . خلقت هر چيزي مشمول تكامل بوده تا عالم به هدف و مقصود نهائي يعني انسان برسد , از حيات تك يا خته ايها ي ساده تا حيوانات و تكامل حيوان تا دروازه هاي انسانيت و بعبارتي تا زماني كه روح بشري در جسم لايق ترين حيوان انسان گونه از ميان جمعي ديگراز همان گونه به منصه ظهور برسد, اولين انسان روي زمين به اراده الهي خلق شود و با مزاوجت با ديگران, جماعت حيوان به انسان مبدل گردد . شايد به جرات بتوان گفت اولين رسول الهي آدم بوده است و رسالت او تحولي شگرف به نام انسان سازي . به همان ترتيب كه همه رسل بعد ايشان هر كدام نقش خويش را در تكامل مدني انسانها ايفا نموده اند تا آدمي آني شود كه حال مي بينيم .
گوهري بودم، نهان اندر صدف
در كف درياي خلقت بي هدف
موجي از عشق آمد، از جايم بكند
گاهي اينسو، گاهي آنسويم فكند
مدتي در سينه اش جايم بداد
آنگه افكندم در آغوش جماد
از جمادي مردم و نامي شدم
و ز نما مردم ز حيوان سرزدم
مردم از حيواني و آدم شدم
پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم

Tuesday, June 06, 2006

به ياد مو لانا

باز آمدم، باز آمدم، از پيش آن يار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندين هزار سال شد تا من به گفتار آمدم

آنجا روم، آنجا روم، بالا بدم بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، كاينجا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتي بدم، ديدي كه ناسوتي شدم
دامش نديدم ناگهان در وي گرفتار آمدم

من نور پاكم اي پسر، نه مشت خاكم مختصر
آخر صدف من نيستم، من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبين، ما را به چشم سر ببين
آنجا بيا، ما را ببين كاينجا سبكبار آمدم

از چار مادر برترم، وز هفت آبا نيز هم
من گوهر كاني بدم كاينجا به ديدار آمدم

يارم به بازار آمدست، چالاك و هشيار آمدست
ورنه به بازارم چه كار، وي را طلب كار آمدم

اي شمس تبريزي، نظر در كل عالم كي كني
كاندر بيابان فنا جان و دل افگار آمدم

Saturday, June 03, 2006

به ياد زمستان

سلامت را نميخواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
و گر دست محبت سوي كس يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است

Friday, June 02, 2006

تقديم به يك دوست خراسا ني

گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نكته به نكته، مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام
خانه به خانه در به در، كوچه به كوچه كو به كو

دور دهان تنگ تو، عارض عنبرین خطت
غنچه به غنچه گل به گل، لاله به لاله نو به نو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار، پو به پو

Wednesday, May 31, 2006

.....و بعد از اين

دی آمدم و نیامد از من کاری
امروز زمن گرم نشد بازاری

فردا بروم بی خبر از اسراری
نا آمده به بُدی ازین بسیاری

ا لهي نامه

الهی! تو دوستان را به خصمان می نمایی، درویشان را به غم و اندوهان می دهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی! از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه ی رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آنگه او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی، جباری تو کار جباران کنی، خداوندی، کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی.

الهی! بنده با حکم ازل چون برآید؟ و آنچه ندارد چه باید، جهد بنده چیست، کار خواست تو دارد، بنده به جهد خویش کی تواند؟

Monday, May 29, 2006

نگاهي به اسلام

بدرستي كه اسلام دين كمال , تفكر وعشق معنوي و حقيقي است ما نبايد به اسلام به عنوان آداب صرف اجتماعي , كسب و كار, نكاح , احكام ارث , آداب وضو و بطور كلي فقه و احكام نگاه كنيم , ديدگاه ما به مذهبمان بايستي بسيار عميق و معنائي تر از آنچه بنام احكام وجود دارد , باشد . يكي از مهمترين آلترناتيوهاي اسلام تفكر و مشاهده است . از ما مي خواهد بنگريم و از دريافته هاي عيني به يافته هاي حسي و دروني برسيم . انقياد صرف و محتوم بدون رسيدن به مفهوم از دين , خواسته اسلام نيست و آنچه خصوصا در فرهنگ عرفاني ايراني كرارا اشاره شده عشق به حقيقت و درك معنوي جهان و هستي به عنوان مهمترين بعد تفكر بشري است در واقع روح اسلام در عشق شيدائي است كه در تشيع نيزمصاديق فراواني دارد و همين عدم وجود عشق ومعنا منجر به نگرشي خشك و بي روح از اسلام در برخي از كشورهاي اسلامي شده است . اگر به درستي و حقيقتا به عالم بنگريم و عميقا بينديشيم بالطبع عشق جاري در حقيقت وجودي عالم در جان و روح ما متجلي مي گردد و به چنان عشق علوي و روحي خواهيم رسيد كه دل كندن از آن امري غير ممكن مي نمايد . چنان كه عشق ميتواند تمامي وجود انسان را به حق مسخر نمايد و هم اين قرب مقصود و منظور بناي عالم است , كه از واقعيت به حقيقت درون خود برسيم تا در دنيا بميريم و به علوي ملحق شويم . دين بدون روح معنايي همچون پوسته اي بي مغز و بي محتوي است قانون صرف وآيين خالي از فحوي است و مغز درون آن ميوه شيرين مذهب است . چنانچه مغز نيز بدون پوسته نا پايداراست و بي اتكا, با جمع اين دو تواما اسلام راستين را دريافته و به اسلام كامل و حقيقي دست مي يابيم. و من الله التوفيق

Friday, May 26, 2006

مانا نيستاني

براي آشنائي با مانا نيستاني و مشاهده تعدادي از كارهايش مي توانيد از لينك زير استفاده كنيد
http://www.haditoons.com/profile.php?artist_uid=30

راجع به جريان هاي جنجالي اخير

همه ما از تظاهرات اخير و محكوميت كاريكاتور موسوم به موهن نسبت به آذري زبانان عزيز با خبريم با توجه به جنجالي بودن اين جريان بالاخره با اينور و اونور گشتن سرانجام به راز كاريكاتوركذايي پي بردم و پس از ديدن مطلب , اين پرسش برايم پيش آمد كه كجاي موضوع اينگونه جنجال آفرين است . همه دعوا بر سر يك كلمه اتفاق افتاده كه در يكي از تصاوير از ميان چندين تصوير ديگر با عنوان روشهاي مبارزه با سوسك و دريكي ازروش ها به نام گفتمان , يك سوسك در
جواب سوالهاي انگليسي پرسوناژكاريكاتور مي گويد
"Na ma na"
البته اين اشاره به زبان آذري حاوي احترام به آذري زبانان نيست ولي صرفا ميتواند بيان يك مصطلح مردمي باشد كه كاريكاتوريست بكار برده است شايد بارها اتفاق بيفتد كه ما نيز در جواب چيزي كه نفهميديم از عبارت "نه م نه " استفاده كرده ايم . انصاف نيست اشاره اي يك كلمه اي در يك مجموعه بلند بالاي طنز درمحافل وارگانهاي حكومتي و سياسي به توطئه اي ژورناليستي تبديل شود. من اين اشاره طنز آميز را تائيد صريح نمي كنم ولي صعوبت چنين جنجالي در اين ابعاد وسيع نيتواند جواب اين طنز و شيطنت كودكانه كاريكاتوريست آن باشد . بنابراين شايسته است اجازه دهيم چنين مسايلي با ارجاع به محافل قانوني وبا پي گيريهاي مطبوعاتي معمول رفع و رجوع شود و از آنها اينگونه آشوب و بلواي بي مورد و تحريك آميز و شك بر انگيز براه نيندازيم و با رفتار هاي تند و خشونت آميز بدور از هر گونه منطق و موازين اصول گرايانه گروه ها و اقشار دست اندر كار روزنامه نگاري را متوحش نسازيم, كه پيامد چنين رفتارهاي بجز دلسردي ارباب جرايد و خبرنگاران ومقاله نويسان و كاريكاتوريستهاي مطبوعاتي و رواج خشونت طلبي اجتماعي وسوء استفاده كشورهاي مترصد اعلام خشونت و وتروريسم در كشور ايران نتيجه ديگري نخواهد داشت

Thursday, May 25, 2006

بياد يك دوست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست؟

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

Sunday, May 21, 2006

به ياد صمد بهرنگي


چند دقيقه بعد خرگوش از راه رسيد. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسك. وقتي چشمش به كرم افتاد ، سلام كرد و گفت: عجب مجلس دوستانه اي
كرم شب تاب گفت: رفيق خرگوش ، من هميشه مي كوشم مجلس تاريك ديگران را روشن كنم ، جنگل را روشن كنم ، اگر چه بعضي از جانوران مسخره ام مي كنند و مي گويند با يك گل بهار نمي شود. تو بيهوده مي كوشي با نور ناچيزت جنگل تاريك را روشن كني
خرگوش گفت: اين حرف مال قديمي هاست. ما هم مي گوييم هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد ، بالاخره روشنايي است

از كتاب اولدوز و عروسك سخنگو


Friday, May 19, 2006

عاشقانه

همه ما در مواقعي از زندگي دچار اندوه شده ايم كه تقريبا تمامي آنها به ظاهر عميق مي نمايد در حالي كه بسياري از اين حالات هيچگونه عمق و غنايي ندارند به جاه و مالي زائل و به مطايبه اي شادي جايگزين مي گردد.
غم ارزشي غم معنائي است و معناي آن از هستي و عشق به هستي جاري مي گردد محبوب در اين مقوله دست نا يافتني است و همو به دل عاشق جفا مي كند و شوق ديدار به فراق مي افكند و در واقع با اين غم است كه پايه هاي ادب پارسي بنا شده و مستحكم گرديده و ادبيات ملي ما ميراث دار غم گشته است و بجاست كه در عشق پارسي به دنبال شيرين و فرهاد نباشيم و عاشق را مريدي بدانيم در جستجوي مراد:

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت

عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد

و تمنا را بسوزانيم به آتش حقيقت كه اگر قرار باشد بر شكوه و جلال و كمال آنچه انسانش نامند رسيد هر تمنائي مانع و رادع است الا عشق والا كه از جمال يار به دل عاشق زار مي تابد

Thursday, May 04, 2006

اي دل من دل من دل من

ياد بگيريم كه جوا ب گوي دل هم باشيم
هر دل به تنهايي پر است از انديشه هاي عميق
دلهاي تك افتاده مان
دلهاي همه ما است
ياد بگيريم جواب گوي دل هم باشيم

آزادي

انديشه اي بو د و اين كلام مقدم كلام كه به آيينه خود بنگريم نه به آيينه ديگران و آزادي جوهر كلام
مفهوم حقيقي آزادي رهايي از نفس بيچاره پر قدرت درون ما است و مادام كه در بند خود هستيم حقيقت آزادگي افكنده است به زندان خويش آنگاه كه محبت در وجود من و تو ماوا كرد ,آنگاه كه به همه ادمها با ارزشي برابر خود نگريستيم ,آنگاه كه دل در در گروي مهر آدم و موجود عالم نهاديم و به زمين و زمان احترام گذاشتيم,عاشق بوديم و عاشقانه زيستيم ,خود بيني و حرص و آز و كينه را از خود رها كرديم و عزيزمان همه عالم بود آنگاه هر كجا كه هستيم آزاديم
به آيينه خودمان بنگريم نه به آيينه ديگران ,آزادي در وجود ما است

ميترواود مهتاب

مي‌تراود مهتاب

مي‌درخشد شب‌تاب

نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم مي‌شكند.



نگران با من استاده سحر

صبح، مي‌خواهد از من

كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر

در جگر ليكن خاري

از ره اين سفرم مي‌شكند.



نازك‌آراي تن ساق گلي

كه به جانش كشتم

و به جان دادمش آب

اي دريغا! به برم مي‌شكند.



دست‌ها مي‌سايم

تا دري بگشايم،

بر عبث مي‌پايم

كه به در كس آيد،

در و ديوار به هم ريخته‌شان

بر سرم مي‌شكند.



مي‌تراود مهتاب

مي‌درخشد شب‌تاب

مانده پاي‌آبله از راه دراز

بر دم دهكده مردي تنها،

كوله‌بارش بر دوش،

دست او بر در، مي‌گويد با خود:

«غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم مي‌شكند!»



مي‌تراود مهتاب - نيما يوشيج